" الله اكبر" و يعقوب توي كوچه به سجده رفت

قاسم رستمی نیا
g_rostami@yahoo.com

" الله اكبر" و يعقوب توي كوچه به سجده رفت

يعقوب چهار دست و پا به اين طرف و آن طرف مي رفت و مي گفت: قام! قام! الان پيدات مي كنم توپ كوچولو قام! قام! كجايي؟
سالها پيش نمي دانست از كي و كجا به زندگي اش پا گذاشته بود كس و كارش كي بودند به يادش نمي آمد نه! حتماً داشت ولي آن موقع او به اين چيزها توجهي نداشت او بود و يعقوب و بازي كودكانه شان.
گاهي به خانه شان مي آمد و با او هم بازي مي شد: با توپ كوچك آبي رنگ به هم مي زديم و مي خنديديم يعقوب وقتي توپ گم شد كناره پارچه اي چهار گوش كنار ديوار را به يك طرف زد: حتما رفتي تو اين سولاخ اي توپ لعنتي بيا بيا بيا بيرون.
و كودكي هاي كسي كه به سقف اين اتاق بعد از سالها كه از آن روزها مي گذشت نگاه مي كرد گفته بود: يعقوب! مگه توپ توي سوراخ موكت مي ره اينو درستش كن مامان مي آد مارو مي زنه اتاق رو كثيف كرديم.
يعقوب همانطور چهار دست و پا نگاهش را به زير انداخت و گفت: آبجي نرگسم منو نمي زد دلت بسوزه اگه من همه جا رو كثيف مي كردم هم منو نمي زد دلت بسوزه.
گفته بود آبجي نرگسش مرده, پلك هايش را روي هم گذاشت و سقف محو شد.
تا به تاريكي چشمهايم عادت كند و زير پتو يعقوب را ببينم چند دقيقه طول كشيد.
ظهر زمستان بود يعقوب زير پتو چشمهايش را گشاد كرد و لب و لوچه اش آويزان شد. پرسيد:
تو! تو از قبر مي ترسي؟
- نمي دونم
نفس هاي گرم يعقوب را زير پتو حس مي كردم.
گفت: قبر خيلي جاي خوبيه آبجي نرگسم ها رفته اون جا خوابيده لالايي لالا, لالايي لالا
چرا آدما توي قبر نمي خوابن تا وقتي مردن عادتشون شده باشه؟
كمي ترسيده بودم براي همين قلقكش دادم تا بخندد. مادر آمد داد و بيداد و راه انداخت و به يعقوب هم گفت: ديوونه برو بخواب و خجالت زده رو كرد به من: بهش بگو بره. و ما دوباره رفتيم زير پتو, يعقوب! جواب نداده بود دوباره صدايش زدم: يعقوب! با صداي گرفته و با لكنت گفت: مـَ من د ديوو نه نـ نيستم. مـ من آ آبجي نرگسم ر رو مي مي خوام هـ همه آ آدما د ديوو نن دديوونن.


پلك ها را از روي چشمهاي ترش كنار زد ((الله اكبر )) صداي مادرش بود كه داشت نماز مي خواند با اينكه نزديك ربع ساعت همانطور رو به سقف دراز كشيده بود و فكر مي كرد. هنوز سقف مثل ربع ساعت قبل صاف و سفيد و ساده بود. ((الله اكبر)) و يعقوب توي كوچه به ركوع رفت ((الله اكبر)) و يعقوب توي كوچه به سجده رفت.
با دستهاي كوچكم چند بار به موهاي كم پشت سرش زدم تا سرش را از روي سنگفرش بالا گرفت.
- يعقوب! مگه كوچه جاي نماز خوندنه؟
- آ آره مي خوام همه بدونن با نماز و با خدا هستم تا نگن آدمه بديه تا ديگه ديگه به من ديوونه نگن آهي كشيد و بلند شد. پدرش برگشته بود و او را صدا مي زد.
- مدرك DEF و DALF تو رو دادم سفارت پس فردا بايد بريم ويزاي كنكور بگيريم.
- اول كه سه ماه اعتبار شه اگه موندگار شدم فرانسه چي؟
- ميشه بعد درخواست اقامت يكساله دانشجويي بدي
توي فرانسه با ترز آشنا شد از پدري ايراني و مادري فرانسوي بود. دختري با موهاي بور و بلند كه وقتي مي خنديد انگار با تمام اندامش مي خندد روز آشنايي در دانشگاه براي دست دادن دستش را دراز كرد و به فارسي دست و پا شكسته اي گفت: (( از اينكه ايراني هستيد خيلي خوشحالم)).
تا به خودم بيايم دستش را پس كشيد و گفت: (( اوه رسمتون نيست ببخشيد سخت نگيريد راحت! اينجا راحت باشيد)).
آن روز بعد از ملاقات باترز ژرژ توي حياط كنار باغچه نشسته بود.
ژرژ عقب مانده ذهني بود و من هنوز گيج اتفاقاتي بودم كه در ملاقاتم با ترز رخ داده بود ترز پشت كامپيوترش نشسته بود كه من وارد اتاقش شدم ديوارها با پوسترهايي از خواننده ها و بازيگران هاليوود تزيين شده بود. اتاق شخصي كوچكي بود با يك قفسه كتابخانه كه كنارش دستگاه پخش روي ميز بود روي ميز هم چند تا CD پخش و پلابود با تعارف ترز كنار او و با فاصله روي صندلي نشستم. بوي عطر تند اذيتم مي كرد. لحظه اي به صورتش با دقت نگاه كردم آرايش غليظي كرده بود كه حالم را به هم زد. وقتي سيبي را كه تعارف كرده بود گاز زدم پرسيدم:
- ترز چرا ID يكي از ايميل هاي تو نرگسه؟
گفت: پدرم منو به اين اسم صدا مي زنه
تا اينكه سرو كله ژرژ هم پيدا شد. ترز با عصبانيت گفت: بازچيه ژرژ؟
((دلم تنگ شده بود براي گلها براي باغچه, براي ..........))

سرش را پايين گرفت و شرمگين گفت: براي تو
ترز توي هوا با عصبانيت دستهايش تكان خورد و اخم بين ابروهايش نشست
رو كرد به من و ادامه داد: مرتيكه مي گه من برات توي كليسا دعا كردم دانشگاه قبول شدي خب نمي فهمه.
چند دقيقه بعد از رفتن ژرژ پدر ترز آمده بود:
- چرا ژرژ رو اذيت كردي آخه چند بار بگم منو ياد برادرم يعقوب ميندازه
توي حياط و كنار باغچه ژرژ با نگاهي كمرنگ و بي رمق به من نگاه كرد. چه ارتباطي بين يعقوب, آبجي نرگس ژرژ و ترز وجود داشت؟
توي مصاحبه دانشگاه رد شدم و با اولين پرواز به ايران برگشتم.
پنج شنبه بود و آرامگاه شلوغ به مصطفي گفتم: آرامگاه كه نيست پارك بازيه تا چشم كار مي كرد از پيكان و ژيان گرفته تا پرايد و پژو و ماتيز بود كه كنار ديوار قبرستان پارك كرده بودند. وقتي توپ كوچك آبي رنگ توي ژيان را ديدم دوباره به ياد يعقوب افتادم دلم مي خواست بدانم قبر آبجي نرگسش كجاست. از مصطفي پرسيدم: يعقوب رو مي شناسي؟
- يعقوب كيه؟ گفتم: همون كه بهش مي گفتيم يعقوب شِفته.
- نه! چطور مگه؟ لبخندي زد و اشاره كرد: اون دختره رو؟
بهزاد را دم در قبرستان ديديم من به يعقوب فكر مي كردم و حواسم نبود از كدام طرف آمد. بهزاد و مصطفي كه از من جدا شدند رفتم داخل قبرستان همان دختري كه مصطفي به آن اشاره كرده بود با صورت بزك كرده اش از كنارم رد شد بوي تند عطري كه زده بود دماغم را به خارش انداخت. يادم آمد يعقوب سنگي را به طرف دختري پرت كرده بود كه وقتي از كنارمان رد شد زير چشمي نگاهي انداخت و خنديد
- چرا سنگ پرت كردي چرا؟
- آخه عين وانت قراضه برادرم بود.
- چرا اين كارها رو مي كني كه مامان به من بگه پيش تو نيام, تا بچه بدي نشم چرا؟
بغض كرد و گفت: من چيكار كنم آخه دوست دارم همه مثل آبجي نرگسم باشن مثل اون بخندن مثل اون چادر سرشون كنن مثل اون به من نگن ديوونه.
پرسيدم: گل نرگس سفيده؟ گفت : اگه سفيد نباشه بايد سفيد ديدش مگه نه؟ و کودکي هايم با لبخندي پرسيد: مثل عروس سفيده؟ گفت: نه! نه! عروس قرمزه مثل خون سفيد كه نيست.
پشت آيفون گفتم: ببخشيد شما يعقوب رو مي شناسيد؟

بعد از كمي اين طرف و آن طرف رفتن بالاخره اينجا را پيدا كره بودم
((يعقوب برادرم وقتي به دنيا اومد من حاليم بود مي فهميدم مادرم خدا بيامرز خيلي خوشحال شده بود حالا با يعقوب ما سه تا برادر مي شديم.))
-آبجي نرگسش كي مرد؟
- آبجي نرگس؟
خنديد و با وانت توي فرعي پيچيد.
((ما خواهري نداشتيم نرگس اسم دختر كوچك برادر بزرگمان بود مثلا براي تحصيل رفته بود فرانسه همونجا هم يه دختر فرانسوي چشمشو گرفت ازدواج كرد و موندگار شد.
يعقوب هميشه عكس اونو مي گرفت چادر مشكي مادرمون خدا بيامرز رو هم مي گرفت مينداخت روي عكس مي گفت: آبجي نرگس! كجايي؟ مادر كه عصباني مي شد دق دلي برادر بزرگم و اين خل و چل رو روي هم مي گذاشت داد مي كشيد: الهي بميري! آبجي نرگست مرده! بعد چادر را از دستش با لجاجت بر مي داشت و مي رفت مسجد.))
بلند خنديد دنده عوض كرد و با تاب دادن سبيل پرپشتش اداي يعقوب را درآورد:
((مامان! آبجي نرگس رو تو بي حجاب كردي خدا تو رو نمي بخشه))
و دوباره بلند خنديد(( آره داداش حالام رسيديم به تيمارستاني كه گفتم يعقوب رو گذاشتيم اونجا پياده شو!))
تب داشت ولي وقتي مرا ديد شناخت خيلي عوض نشده بود گفت: توپ كوچولو آبيه چي شد؟ گفتم: باز گمش كردم.
گفت: عيب نداره مي گم داداش برات بخره
سر روي سينه هايش گذاشتم مي سوخت ملحفه سفيد را چنگ انداختم و سعي كردم بغضم نتركد يعقوب رو به برادرش كرد و پرسيد: پس كي عكس آبجي نرگس رو مي آري؟
برادرش گفت: عزيز مي آرمش
از پيش يعقوب كه برگشتم خانه اتاق دور سرم مي گشت بدون اينكه لباس را عوض كنم روي زمين دراز كشيدم و به سقف خيره شدم هنوز هم صاف و سفيد و ساده بود اتاق ساكت بود.
آهسته گفتم: آبجي نرگس كجايي؟ از صدايم وحشتم گرفت يك لحظه فكر كردم صدايم شبيه صداي يعقوب است.

شفته : ديوانه


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32860< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي